فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"هشتم اردیبهشت 1401
ترس چیز عجیبی است. هرقدر بگویی نمیترسم یا ترس را میفهمم باز هم جایی هست که بفهمی در مقابلش تسلیمی. امروز غروب، پنجره اتاق هتل را کمی باز کرده بودم تا کمی هوا داخل بیاید. آفتاب در آسمان سرخ شده بود و آماده میشدم به شهر جنگزده خارکف بروم که دو انفجار بزرگ کییف را لرزاند. ترسیدم. ساختمان هتل آنقدر بلند بود که جزو اولین گزینههای حمله باشد. از پنجره هتل بیرون را نگاه کردم و در نقطه دوری دودی سفید دیدم. خیلی زود، خبر حمله موشکی روسها به کییف منتشر شد. برای اولینبار در روزهای اخیر ترسیدم. انگار حضرت عزرائیل دفتر حضور و غیابش را برداشته و خیلی نزدیک شده باشد. انفجار مهیبی بود که در آن خبرنگار اوکراینی رادیو آزادی، ویرا هیریچ، در ساختمانش کشته شد. میتوانستم جای او باشم، ولی نبودم و آماده میشدم بیشتر به جنگ و روسها نزدیک شوم ..."