درباره كتاب 'خشکسالی (بیآبی)':
چند وقتی از خشکسالی فاجعهبار در کالیفرنیا میگذرد. حالا اسمش را گذاشتهاند "لولههای خالی". زندگی مردم به فهرستی از کارهایی که نباید انجام بدهند تبدیل شده: چمنها را آب نده، استخرت را پر نکن، دوش طولانی نگیر ... تا روزی که حتی یک قطره آب از شیر جاری نمیشود.
محلهی ساکت و خارج از شهر الیسا ناگهان به میدان جنگ آدمهای درمانده تبدیل میشود. همسایهها و خانوادهها در تلاش برای به دست آوردن جرعهای آب به جان هم میافتند. وقتی پدر و مادر الیسا به خانه برنمیگردند، زندگی او و برادرش به خطر میافتد. حالا الیسا ناچار است تصمیمهای بسیار دشواری بگیرد بلکه از این مهلکه جان سالم به در ببرد. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"صداهای بسیار عجیبی از شیر آب آشپزخانه به گوش میرسد.
انگار آسم گرفته باشد، سرفه و خس خس میکند. مثل کسی که در حال غرق شدن است، خِرخِر میکند. یک بار دیگر هم کمی آب غرغره میکند و بعد ساکت میشود. حیوان بیچاره، کینگستون، گوشهایش را راست میکند، اما همچنان فاصلهاش را با سینک ظرفشویی حفظ میکند؛ انگار شک دارد مبادا آب دوباره از آن جاری شود، اما از این شانسها نداریم.
مامان گیج و مبهوت همینطور آنجا ایستاده و ظرف آب کینگستون را زیر شیر گرفته. بعد شیر را میبندد و میگوید: "الیسا، برو بابات را صدا کن."
بابا از وقتی که یکتنه آشپزخانهمان را بازسازی کرد، هوا برش داشت که حسابی در لولهکشی و برقکاری مهارت دارد. همیشه میگفت: وقتی آدم میتونه خودش کاری رو انجام بده، چرا پیمانکار بیاره که پول خون باباش رو از آدم میگیره؟ بعد دست به کار شد و تعمیرات را شروع کرد. از آن به بعد، لولهکشی و سیمکشیمان همیشه ایراد داشت ..."