درباره كتاب 'سرشار زندگی':
جان، راوی داستان، نویسندهای ایتالیایی-آمریکایی است که با همسر باردارش، جویس، در لسآنجلس زندگی میکند. در طول داستان او با تغییرات احساسی همسرش، که تصور میکند بخاطر بارداری اوست، کلنجار میرود. در این مدت جویس علاقه و توجهاش هرچه بیشتر به کلیسای کاتولیک جلب میشود، شاخهای از مسیحیت که جان پیشتر در زندگیاش از آن فاصله گرفته. همزمان خانهی آنها مورد هجوم موریانهها قرار میگیرد و برای کامل شدن کلکسیون، جان باید با پدرش هم که عقاید بخصوصی درباره خانواده دارد و اصلا هم حاضر نیست این عقاید را برای خودش نگه دارد، سروکله بزند ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"خانهی جاداری بود چون ما آدمهایی بودیم با نقشههای بزرگ. اولین نقشه را هم عملی کرده بودیم، برآمدگیای روی شکم زنم، که با حرکتی نرم مثل دستهای مار میخزید و میلولید. در ساعات آرام پیش از نیمهشب گوشم را گذاشتم روی آنجا و دراز کشیدم و به صدای چکههایی گوش دادم که انگار از چشمهای میآمد، به صدای شرشرها و مکیدنها و شلپ شلوپها.
گفتم: "حتم دارم رفتارش مثل مرداست."
- نه لزوما.
- هیچ زنی اینقدر لگد نمیزنه.
اما جویس با من بحث نکرد. آن چیز درونش قرار داشت، و او سرد و تحقیرآمیز و کاملا متبرک بود.
بااینحال من اهمیتی به آن برآمدگی نمیدادم.
"اصلا خوشایند نیست." و پیشنهاد دادم یک چیزی بپوشد تا شکمش برود تو.
- و بکشمش؟
- چیزهای مخصوص ساختن. خودم دیدم.
با خونسردی به من نگاه کرد: نادان، احمقی که شبانه عبور کرده بود، نه یک انسان، بلکه شرور، مهمل ..."