داستان "عدل" با این جملات آغاز میشود:
"اسب درشکهای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده میشد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حنائیش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و فقط به چند رگ و ریشه که تا آخرین مرحله وفاداریشان را به جسم او از دست نداده بودند گیر بود. سم یک دستش، آنکه از قلم شکسته بود به طرف خارج برگشته بود، و نعل براق سائیدهای که به سه دانه میخ گیر بود روی آن دیده میشد.
آب جو یخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب یخهای اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توی آب گلآلود خونینی افتاده بود. پی در پی نفس میزد. پرههای بینیاش باز و بسته میشد، نصف زبانش از لای دندانهای کلید شدهاش بیرون زده بود. دور دهنش کف خونآلودی دیده میشد. یالش به طور حزنانگیزی روی پیشانیش افتاده بود و دو سپور و یک عمله رهگذر که لباس سربازی بیسردوشی تنش بود و کلاه خدمت بیآفتابگردان به سر داشت میخواستند آن را از جو بیرون بیاورند ..."