ورود / ثبتنام
ورود
ثبتنام
جستجو:
Toggle navigation
خانه
كتاب بزرگسال
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
مجلات و نشريات
كتاب كودك
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب كودك
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
كتاب نوجوان
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب نوجوان
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
چی بخوانیم؟
تماس با ما
برگزیده كتاب بزرگسال
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب كودك
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب نوجوان
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
شناسنامه محصول
بیلی باتگیت
نویسنده:
ای. ال. دکتروف
(E. L. Doctorow)
ترجمه:
نجف دریابندری
(Najaf Daryabandari)
ناشر:
طرح نقد
سال نشر:
1397
(چاپ
1
)
قیمت:
44000
تومان
تعداد صفحات:
398
صفحه
شابك:
978-600-8582-25-0
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كردهاند: 1 نفر
امتیاز كتاب:
(تاكنون امتیازی به این كتاب داده نشده)
امتیاز شما به این كتاب:
شما هنوز به این كتاب امتیاز ندادهاید
درباره كتاب 'بیلی باتگیت':
در دوران رکود اقتصادی تاریخی آمریکا در سالهای 1930، در محله فقرزده برانکس، نیویورک، گانگستر هولناکی به نام داچ شولتز پسرکی را در خیابان میبیند که برای همسالانش شعبدهبازی میکند، و بهعنوان دستخوش یک اسکناس ده دلاری به او میدهد. از آن لحظه به بعد آن پسر، بیلیباتگیت، با زندگی داچ شولتز و دارودستهاش گره میخورد. بیلی بعدها مشاهدات و تجربههای شگفتآورش را در زندگی و جنایت و عشق و مرگ در میان گانگسترهای نیویورک برای ما نقل میکند - به زبان زنده و شیرینی که ما را بیش از هر چیزی بیاد سرگذشت هکلبری فین اثر مارک تواین میاندازد.
بیلیباتگیت را میتوان یک رمان پستمدرن نامید، زیرا که این رمان در واقع بازگشت رندانه و شوخیآمیزی است به شیوههای ادبیات گذشته از یک طرف، و به رمانهای گانگستری قرن بیستم از طرف دیگر. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"حتم نقشهاش را کشیده بود چون وقتی با ماشین وارد بارانداز شدیم کشتی حاضر بود، موتورش هم کار میکرد و آبِ شبتاب را تو رودخانه میچرخاند، که غیر از آن هیچ نوری نبود چون ماه نبود، چراغ برق هم تو اتاقکی که رئیس بارانداز بایست نشسته باشد روشن نبود، تو خود کشتی هم نبود، چراغهای ماشین ما هم البته روشن نبود، اما هرکسی جای هر چیزی را میدانست. وقتی هم آن ماشین پاکارد گنده رفت رو سرازیری اسکله میکیِ راننده طوری با ترمز میراند که تختهها جنب نمیخوردند، وقتی هم جلو ورودی کشتی نگهداشت درهای ماشین باز شده بود و بو و دختره را همچین هل دادند بالا که تو آن تاریکی سایهشان هم هیچجا نیفتاد. هیچ مقاومتی هم نکردند، من فقط سیاهی یک آدمیزاد به چشمم خورد، همین، تنها چیزی هم که شنیدم شاید صدایی بود که آدم وحشتزده از خودش درمیآورد، آنهم وقتی که دست یک آدم دیگری غیر از خودش روی دهنش باشد ..."
تاكنون كسی درباره این كتاب نظری ثبت نكرده است!