درباره كتاب 'لینکلن در برزخ':
لینکلن، شانزدهمین رئیسجمهور آمریکا، بر سر مزار پسر دهسالهاش میرود و به مرگ فرزندش فکر میکند. داستان در عالم "باردو" رخ میدهد. باردو واژهای بودایی است، جایی که روح انسان میان تناسخ و مرگ به سر میبرد و با جسم ارتباطی ندارد. کسانی که مردهاند مرگ خود را باور ندارند و خود را بیمار میپندارند و در آرزوی بازگشت به مکان پیشین هستند، که همان کره خاکی و زندگی دنیوی است. آنان لحظهشماری میکنند تا بهبودی خود را به دست آورده و بار دیگر از نو زندگی کنند، غافل از اینکه ارواحی غیرقابل بازگشتند. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"در روز ازدواجمان، من چهلوششساله بودم و او هجدهساله. میدانم هماکنون چه فکری در سرتان میگذرد، حتما میگویید: دختر بیچاره در این سن و سال باید تن به رابطهی زناشویی با مردی بدهد که نهتنها اینهمه سال از خودش بزرگتر است، بلکه یکپایش میلنگد، کموبیش کچل است، لاغر نیست و یک دندان سالم هم در دهان ندارد.
اما اشتباه میکنید همانطور که در ادامه برایتان خواهم گفت، این دقیقا کاری است که از انجام آن سر باز زدم.
آن شب سلانهسلانه از پلهها بالا رفتم، چهرهام بر اثر نوشیدن و رقص قرمز شده بود. او لباسی که یکی از عمهها به اصرار به او پوشانده بود را به تن داشت، در آن لباس باریکتر از قبل به نظر میرسید و یقهی ابریشمی لباس با هر لرزش او کمی تکان میخورد. بله نتوانستم آن کار را انجام دهم، در عوض بهآرامی با او شروع به صحبت کردن کردم ..."