درباره كتاب 'پشت فرودگاه':
این مجموعه داستان بههمپیوسته روایت زندگی آدمهایی است که در حاشیهنشین "پشت فرودگاه رشت" به سر میبرند؛ با آسمانی ابری، بارانی، غمگین، زمینی گلی، سنگلاخی، خشن؛ خانههایی سنگبلوکی با بامهایی حلبی و ناودانهایی سوراخ. در این مجموعه، حاشیه بدل به مرکز میشود. رسول، راوی کودکی تا جوانی این کتاب، مرکز خانوادهای چهارنفره است میان آدمهایی از هر قماشی، و در هر داستان با ماجرایی. او در کنار پدر و مادر و برادر و دیگر هممحلیها، حسین ناطق، سد زرشکی، میترا سیاه، گلناز، احمد و ... با تمامی معضلات و تناقضاتش در ساحت اجتماع و اقتصاد و فرهنگ فقر و فقر فرهنگ بزرگ میشود و گاه ناآگاهانه در پی تغییر این موقعیت است، گاه آگاهانه. و در هر دو حالت، زبانی طنازانه دارد تا وضعیت را تبدیل به مصیبت نکند. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
اولین داستان این مجموعه با این جملات آغاز میشود:
"سه روز است مردهام. توی قبرستان مسجد محلهمان، پشت فرودگاه رشت، دفن شدهام. هر شب توی محله میچرخم، حالا همروی خرابههای خانهی تخریبشدهمان نشستهام. مثل همیشه باران میبارد.
وقتی آن اتفاق برای محله افتاد، مشآقا، متولی مسجد، از مرکز شهر برگشت و به پدرم گفت: "برادرِ من، محلهای که نمونده، برگشتنی هم نیستم، این قبر که توی مسجد دارم باشه برای پسرت رسول. الان برید توی شهر باید چهار پنج میلیون پول قبر بدید."
بعد برایم ختم گرفت، از بلندگوی مسجد طیرا ابابیل عبدالباسط پخش کرد، حلوا و خرما داد، با گریه میگفت: "یادش بهخیر، چه کارها که نمیکرد خدابیامرز."
اهالی برای مراسمم آمده بودند. گلناز اشک میریخت؛ صورتش بور شده بود. همیشه برایم از آرزویش میگفت؛ لباس عروس و کفش پاشنهبلند و یک خانهی کوچک. سرش را ناز کردم. احمد رفیقم، بغض کرده بود و تندتند سیگار میکشید. بغلش کردم. مامانفاطی جیغ میزد. بوسش کردم. پدرم سر قبر دوزانو نشسته بود و شبیه سکتهکردهها بیحرف ماتش برده بود. دست روی شانهاش گذاشتم ..."