درباره كتاب 'وقتی تو را از دست دادم':
وقتی لئو و مولی یکدیگر را دیدند و ازدواج کردند، عقیده داشتند که شکستناپذیرند. با هم میتوانستند با دنیا بجنگند. اما لئو، یک روزنامهنگار جنگ، زندگی شوریدهای دارد و وقتی بهسوی ناشناختهها گام برمیدارد، تراژدی واقع میشود و حافظهاش را از دست میدهد.
مولی برای کمک به او و پر کردن شکاف، میشتابد و این دو به زودی دوباره یکسره دل به عشق یکدیگر میسپارند.
مساله این است که مولی چیزی را پنهان میکند، چیزی بزرگ. فداکاری زن نزد لئو، ظاهرسازی است. ازدواج لئو و مولی از مدتها پیش از تصادف لئو، متزلزل بود.
مولی هر چقدر بیشتر به شوهرش نزدیک میشود، از بازیافتن حافظه او ترسانتر میشود. همین که حافظه لئو ذرهذره شروع به بازگشتن میکند، آیا مولی مردی را که عاشقش است، برای بار دوم از دست خواهد داد؟ (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"دریافتهام که میتوان کسی را با تمام وجود دوست داشت و همزمان با تمام اشتیاق، همانقدر از او بیزار بود. این عواطف به نوعی یکدیگر را متعادل میسازد، در عین اینکه احساس خستگی از خلا به جا میگذارد. ده روز است که کنار این تخت بیمارستان نشسته و به شوهرم خیره شدهام در این حیرت مکرر که ما، نه او، چگونه به اینجا رسیدیم؟ به این بخش آیسییو و در چنین حالتی هولناک و تقریبا اجتنابناپذیر. نه! شگفتی من در این موقعیت کنونی ابهام نسبت به مرد روی تخت است. لئو عشق زندگی من بود و هست و تا آخر عمر او را دوست خواهم داشت. هنوز ناممکن به نظر میرسد که بتوانم سخت از او بیزار باشم؛ با این حال اینجا هستیم ..."