درباره كتاب 'مورموری و موشموشی':
مورموری با عروسکش موشموشی دکتربازی میکند. موشموشی مریض شده و مورموری میخواهد او را خوب کند. مورموری تصمیم میگیرد به موشموشی آمپول بزند. اما موشموشی تا اسم آمپول را میشنود پا به فرار میگذارد و مورموری هم به دنبالش.
مورموری به دنبال موشموشی به یک کارخانه ساخت عروسک میرسد و آنجا به هر که میرسد سراغ موشموشی را میگیرد. اما کسانی که مورموری ازشان سوال میکند هرکدام دردی دارند و از او میخواهند تا با نسخهای که میدهد، درد آنها را درمان کند …
(مخاطب کتاب گروه سنی "ب" در نظر گرفته شده است)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"یکی بود و یکی نبود. یک روز مورموری با عروسکش، موشموشی بازی میکرد.
مورموری خانم دکتر بود و موشموشی سرش درد میکرد. مورموری گفت: "عروسک خانم، چرا سرت درد میکند؟ الان یک آمپول میزنم تا دردت را باد ببرد."
موشموشی تا اسم آمپول را شنید، فرار کرد، دررفت. مورموری گفت: "موشموشی، کجا؟ چرا فرار؟"
اما موشموشی رفت که رفت. مورموری دنبال او دوید، به یک کارخانه رسید. نگهبان دمِ در خمیازه میکشید. مورموری گفت: ..."