درباره كتاب 'دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود':
دخترکی که درست از لحظه بهدنیاآمدنش در بیمارستان بستری شده، همچنان امیدوار است روزی پا به دنیای بیرون بگذارد و بتواند از آسمان ستاره بچیند …
توریستی فرانسوی حین سفر آپاندیسش عود میکند و چند روزی هماتاق دخترک بیمار میشود …
دود کوههای فعال آتشفشان پرواز هواپیماها را لغو میکند و توریست فرانسوی را وامیدارد برای دوباره رسیدن به دخترک دست به کارهای عجیب بزند ... (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"وقتی وارد سالن آرایشگر پیر شدم، نخستین کلمهای که بر زبان آورد، دستوری کوتاه و قاطع شایستهی یک افسر نازی بود. یا شایستهی آرایشگری پیر.
"بشین!"
من مطیع دستورش را اجرا کردم قبل از اینکه او با قیچیاش آن را عملی کند.
سپس حتی بدون اینکه منتظر شود تا بداند من با چه مدل مویی میخواستم از آرایشگاهش خارج شوم یا دقیقا با چه مدلی نمیخواستم از آنجا بیرون بروم، رقصش را دور سرم آغاز کرد. مگر تا به حال با موهای فرفریِ نافرمان مردی دورگه سروکار داشته؟ قرار نبود مایوس شود.
برای اینکه سر صحبت را باز و جوی دوستانه بین خودمان ایجاد کنم پرسیدم: "میخواین براتون یه داستان باورنکردنی تعریف کنم؟"
"تا وقتی سرتون را تکون نمیدین هرچی میخواین بگین. آخرش گوشتون را میبرم."
آن "هرچی میخواین بگین" را قدمی بزرگ و دعوتی به گفتگو، مسالمت اجتماعی و تفاهم بین برادران جامعه انسانی برداشت کردم و همزمان سعی کردم به سریعترین شکل ممکن و طبق همان توافق برادری، تهدید ناقص شدن عضو شنیداریام را از یاد ببرم ..."