درباره كتاب 'ماهی سیاه کوچولو':
ماهی سیاه کوچولو به همراه مادرش در جویباری زندگی میکرد. او از زندگی در جویبار راضی نبود. دلش میخواست برود و دنیا را ببیند، به دریا برسد، جور دیگر زندگی کردن را تجربه کند.
ماهی سیاه برخلاف نظر مادرش سفرش را آغاز میکند. او در راه با ماهیها و حیوانات دیگری روبرو میشود. بعضی از آنها به او کمک میکنند، بعضی دیگر هم برضد او هستند و میخواهند به او صدمه بزنند. اما ماهی سیاه کوچولو بالاخره به دریا میرسد. در دریا او به دام مرغ ماهیخوار میافتد و ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"شب چله بود.
ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچهها و نوههایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه میگفت:
یکی بود یکی نبود.
یک ماهیسیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی میکرد. این جویبار از دیوارههای سنگی کوه، بیرون میزد و در ته دره روان میشد.
خانهی ماهی کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شبها دوتایی زیر خزهها میخوابیدند. ماهی کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده، مهتاب را توی خانهشان ببیند!
مادر و بچه، صبح تا شام، دنبال همدیگر میافتادند و گاهی هم قاطی ماهیهای دیگر میشدند و تند تند تو یک تکه جا،میرفتند و برمیگشتند. این بچه یکی یک دانه بود چون از ده هزار تخمی که مادر گذاشته بود، تنها همین یک بچه سالم درآمده بود ..."