داستان با این جملات آغاز میشود:
"روزی را به یاد میآورم که کشتی شکارچیان آلاسکایی به جزیره ما آمد. نخست به صدفی کوچک میماند که روی دریا شناور باشد. بعد بزرگ و بزرگتر شد و بهصورت مرغ نوروزی بال تاشدهای درآمد، دست آخر موقع برآمدن آفتاب همان چیزی شد که باید باشد. یک کشتی سرخرنگ با دو بادبان سرخ.
من و برادرم برای جمع کردن ریشههایی که در بهار میروید به بالای درهای رفته بودیم که به لنگرگاه کوچکی به نام "خلیج مرجان" منتهی میشد.
برادرم رامو پسر بچهای بود که نصف سن مرا، که دوازده ساله بودم، داشت. او به نسبت سالهایی که پشت سر گذاشته بود کوچک بهنظر میرسید. اما مثل زنجره چابک بود. وقتی هم احساساتی میشد درست مثل زنجره احمق میشد. به همین دلیل و به علت آنکه میخواستم در جمع کردن ریشهها به من کمک کند و بازیگوشی نکند در مورد آن صدف شناور یا مرغ نوروزی بال تاشده چیزی به او نگفتم ... "