درباره كتاب 'جنگی که بالاخره نجاتم داد':
داستان کتاب سرگذشت قهرمانان کتاب "جنگی که نجاتم داد" پی میگیرد.
پای آدا پس از عمل جراحیاش کاملا درمان شده. جنگ جهانی دوم روزبهروز شدیدتر میشود و سختیها و خطراتش در زندگی روزانهی آدا، برادرش و دیگر دوستانش بیشتر نمایان میشود.
بچهها، پس از نابود شدن خانهی سوزان در بمباران، به همراه او در کلبهای متعلق به خانم تورتون با او و دخترش مگی زندگی میکنند. زندگی در این خانهی شلوغ مشکلات خودش را دارد. اما این وسط سروکلهی روت هم پیدا میشود. یک دختر آلمانی یهودی. یعنی ممکن است این دختر آلمانی یک جاسوس باشد؟
داستان با این جملات آغاز میشود:
"ما شاید خیلی چیزها بدانیم، ولی لزوما باورشان نداریم.
"آدا! باید یه چیزی بخوری!" صدای سوزان است که غر میزند و بعد دستهای سوزان که فنجان چای یخکردهای را توی دستهایم فشار میدهد.
گفتم: "نمیخوام. جدی نمیخوام."
سوزان انگشتهایم را دور فنجان گذاشت و گفت: "میفهمم، ولی لطفا سعی کن. این آخرین چیزیه که اجازه داری بخوری. صبح تشنهت میشه."
پای راستم از مچ به پایین چرخیده بود. کل عمرم همینطوری بود. استخوانهای مچم پیچ خورده بود و پیچخورده رشد کرده بود، برای همین ناخنهای پایم کشیده میشد به زمین و جایی که باید کف پا میشد رو به آسمان بود. راه رفتن آنقدر درد داشت که نگو. به جز جاهایی که پینه بسته بود پوست پایم زخم میشد و خون میآمد.
آن شب که توی بیمارستان بودم - تقریبا سه سال قبل - دوشنبه 16 سپتامبر 1940، بیشتر از یک سال از جنگ بین هیتلر و تقریبا بقیهی دنیا گذشته بود و یازده سال از جنگ بقیهی دنیا و من ..."