درباره كتاب 'زمانی که همسنگر پیکاسو بودم (بچهمحل نقاشها - 4)':
در این داستان، بچهها با خواندن یادداشتهای داییسامان متوجه میشوند که او زمانی با پیکاسو همسنگر بوده و همراه او جنگیده. داییسامان در یادداشتهایش نوشته که به همراه پیکاسو و همینگوی در جنگ داخلی اسپانیا شرکت کرده. او درباره یک اتفاق ناگوار مینویسد که چطور حال همه را میگیرد. ولی تعریف میکند که چطور پیکاسو میتواند از دلِ هر ماجرایی یک شاهکار خلق کند ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"تلویزیون اتاق نشیمن خانهی مادربزرگ اخبار پخش میکرد. مادربزرگ تو آشپزخانه برنج دم میکرد و گوشش به تلویزیون بود. مینا نشسته بود روی تختِ وسط حیاط و از تو چارچوب باز در اتاق، یک نگاهش به تلویزیون بود و نگاه دیگرش به محسن و مانی که داشتند گوشهی اتاق نشیمن شطرنج بازی میکردند. آن سرِ دیگر تخت، پریسا نشسته بود و سبزیخوردن پاک میکرد و غر میزد سرِ مینا که چرا کمکش نمیکند تا کارش زودتر تمام شود.
اخبار تلویزیون صحنهای از بمباران یک شهر را نشان میداد که تقریبا با خاک یکسان شده بود. بعد هم تصاویری از بچههایی که دستهدسته و بیآنکه بزرگتری همراهشان باشد، گوشهوکنار خرابهها نشسته بودند. گاهی سربازها و نیروهای انتظامی آنها را وادار میکردند محل را ترک کنند. ناگهان زنی که بچهای زخمی در بغل داشت، جیغکشان از جلوی دوربین گذشت و دوید سمت خودرویی نظامی و چیزی به سربازهای توی خودرو گفت ..."