درباره كتاب 'تامکت در هزارتوی عشق':
توماس چیپرینگ استاد دانشگاه است و زبانشناسی تدریس میکند. او پس از جدایی از همسرش با ناامیدی به شهر زادگاهش بازمیگردد و به سوی خانهای که کودکیاش را در آن سپری کرده کشیده میشود. در حیاط پشتی خانه او با دونا مواجه میشود که حالا ساکن خانه است. دونا به توماس علاقمند میشود و به همین خاطر موافقت میکند تا در گرفتن انتقام از همسر سابقش به توماس کمک کند ...
"تامکت در هزارتوی عشق" داستان طنزآمیزی است که به یکی از مهمترین چالشهای بشری یعنی کشمکش میان زن و مرد پاسخهای حیرتانگیزی میدهد. عشق در این رمان به سبک امریکایی است، جهانی که در آن آسمان به زمین آمده و حتی تکرار معجزه هم چیزی جز بحران در پی ندارد. قهرمان داستان یک استاد برجسته زبانشناسی، دروغگویی غیرقابل اصلاح، زنبارهای خستگیناپذیر و خودمحوری تمامعیار است. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"از آن صبح مضحک داغ و روشن ژوئن 1952، در مینهسوتای نیمهی دوم قرن شروع میکنم که من و هربی زیلسترا دو تکه تخته را به هم میخ کردیم و اسماش را گذاشتیم هواپیما. هربی گفت: "حالا فقط یه موتور میخواد."
کلمهی موتور - که هزار جور معنی داشت - ناگهان قدم به زندگی من گذاشت. به خانه رفتم و پدرم را پیدا کردم.
گفتم: "من یه موتور میخوام!"
گفت: "موتور؟"
"موتور هواپیما."
پدرم به فکر فرو رفت. گفت: "فهمیدم، یکی برات میخرم."
"کی؟"
پدرم گفت: "خیلی زود، همین روزا."
قول بود؟
وعدهی سرخرمن بود؟
من و هربی تمام تابستان را انتظار کشیدیم ..."