فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
اواخر سال 1315 شمسی بود که پرویز 10 سال داشت و هنوز کلاس چهار ابتدایی را به پایان نرسانده بود. بفهمینفهمی میدانست که زندگانی برای پدر و مادرش چقدر شاق است؛ یک زن و شوهر و چهار طفل سرونیمسر چگونه با درآمد مختصر باید زندگی کنند. ولی خوب میفهمید که مادر با چه لطایفالحیل باید علاوه بر وصلهپینه و دوختودوز و شستوشوی لباسهای بچهها، دست به شغلی از قبیل بافتن دستکش و جوراب، یا رشتن پنبه و کرک بزند تا کمک خرجی برای خانواده فراهم آورد.
شبی پدر آمد به خانه، خسته و کوفته و گفت: "قنات به سنگ خورده و کار پیش نمیرود. آب قنات کم شده. محصول شتوی میسوزد و درخت خشکیده و جوانهها هلهل میزنند. تابستان بیمروتی است امسال. طبیعت، بعضی سالها نمیدانم چرا سر خشم میآید؟ از بس گناه و دروغ زیاد شده ... امسال وضع خوبی نداریم."
پرویز نمیفهمید چطور قنات خشکیده. او دیده بود که چطور وقتی برادرش را از شیر گرفته بودند پستان مادر خشکیده بود و میفهمید چشمهی هر چیز خشک بشود، تراوش ندارد. ولی نمیفهمید چطور قنات به سنگ میخورد ..."