درباره كتاب 'سمیرا و سمیر':
در دل کوههای سربهفلک کشیده خراسان کهن، در کشوری که هماینک افغانستان نامیده میشود، همسر یکی از فرماندهان جنگ آبستن است، اما بچهاش دختر از آب درمیآید! این برای فرماندهی که مردم او را مظهر مردی و مردانگی میشمارند، ننگ بزرگی است. پدر و مادر نام نوزاد را سمیرا میگذارند و با هم قرار میگذارند جلوی دیگران او را "سمیر" صدا کنند و وانمود کنند فرزندشان پسر است و در آینده جانشین شایستهای برای پدر خواهد بود. پدر، دخترش را مانند یک پسر بار میآورد. سمیرا در مکتب، دل به پسر همشاگردیاش میدهد، اما کار به این سادگی نیست، خواهر آن پسر که سمیرا را پسر برازنده و ورزیدهای میبیند هم شیفته سمیرا میشود! همه اینها در حالیست که سمیرا در آستانه بلوغ است و همین روزها رسوای عالم خواهد شد ... (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"مرده است؟
بیهوده جگرت را خون نکن. از من و تو هم زندهتر است!
راست میگویی؟
به خدا. چرا باید مرده باشد؟
اگر زنده است، چرا چیزی نمیگوید؟
دریا میخواهد پاسخ بدهد، لیک انگار زبانش نمیگردد، لبش را میگزد و بسیار دلواپس است.
فرمانده درد همسر زیبارویش را نمیبیند، میخواهد او خود پاسخی بدهد.
دریا نمیخواهد کسانی که در چادرهای دیگر هستند، آوایش را بشنوند. میکوشد فریاد را در گلوی خود خفه کند. مزه خون به دهانش میدود، ترس سراپایش را برمیدارد ..."