فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
" "دختر جای خودش را باز میکند!" این عبارتی بود که خانم همسایه زمانی بر زبان آورد که پدر و مادرم در آوریل 1922 مرا از درمانگاهی در خیابان مارشتال شهر ارفورت (همانگونه که برازنده هر شیمل است) به خانه آوردند. خیر، پدر قصد نداشت به من بیمحلی کند. آرزوی داشتن چنین دختری را داشت و مهربانترین پدری بود که میشد فکرش را کرد. میگویند مرا تروخشک میکرده و در اوقات فراغت برایم همبازی خوب و مهربانی بوده است. بعدها مرا با گیاهان و ستارگان آشنا کرد و شیوه نامهنگاری درست را با همه ظرافتهای آن به من یاد داد، چون خودش تفاوتهای زبانی را به خوبی میدانست و تندنویسی هم بلد بود ..."