داستان با این جملات آغاز میشود:
"ماری به میز آرایش خود تکیه داد و در آینه خیره شد. این آینه با قاب مطلای زیبایی به دیوار تکیه داشت. ماری در چهره خود نگریست و به فکر فرورفت. انسان چقدر میتواند به چهره خود خیره شود و باز هم پی به حقیقت شخصیت خود نبرد؟! همچنان که به آینه نگاه میکرد، متوجه شد که بینی وی اصلا تغییری نکرده و مثل سابق کوتاه و صاف است، ولی سایر اجزای صورتش، بر اثر ناراحتی، اندکی تغییر یافته است. لب بالایش باریک و لب زیرینش کلفت بود و احساسات قوی او را نشان میداد. آنگاه چینوشکنهای گیسوانش را از بالای ابروان پرپشتش شانه کرد و پس زد و دید قسمتی از گیسوانش خرمایی و قسمت دیگر بلوطیرنگ است و با چینوشکنهای مرتبی بر شانههایش آویخته ..."