داستان با این جملات آغاز میشود:
"وقتی که سالهای عمر زیاد میشوند (حتی بیآنکه ناخوش باشی) خیلی وقتها به چرت میافتی، و ساعات همچون گلهای تنبل در چشمانداز تو گذر میکنند. حال و روزگار آقای چیپس چنین بود، خاصه با فرارسیدن ترم پاییزی و کوتاه شدن روزها و زود تاریک شدن هوا، تا جایی که لازم میشد چراغهای گاز مدرسه را پیش از زنگ آخر روشن کنند. چیپس، مثل بعضی از دریانوردان پیر، هنوز سیر زمان را با علامتهایی از گذشته میسنجید؛ و حق همین بود، زیرا درست در مقابل مدرسه، در آن سوی خیابان، در خانه خانم ویکت زندگی میکرد. بیش از یک دهه در آنجا زندگی کرده بود، یعنی از زمانی که سرانجام از مدیریت مدرسه کناره گرفت؛ و هم برای او و هم برای صاحبخانهاش ساعت به افق بروکفیلد ملاک بود، نه به وقت گرینیچ ..."