درباره كتاب 'جشن خاکستر':
شاید اگر این سرگیجهها و رویاهای عجیبوغریب، دست از سر ماهنگار برمیداشتند، همه چیز بهتر میشد. مگر میشد جریان کتاب جلد قهوهای و شباهت دخترهای توی کتاب با مادرش را فراموش کند؟ همه جا پر از نشانه است، نشانههایی که به ماهنگار میگوید: "هی! مادرت دارد یک راز بزرگ را از تو پنهان میکند، رازی که زندگی هر دوی شما را عوض کرده!"
از همینجاست که داستان ماهنگار آغاز میشود، داستان دختر 14 سالهای آرام که با آهو، دوست پر شر و شور و شیطانش همراه میشود تا راز بزرگ مادرش را کشف کند. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"ماهنگار نفسنفس میزد. وقتی پیچید توی کوچهی مدرسه و دید در بسته است، غرولند کرد: اه، این همه دویدم، آخرش هم هیچی.
از دست مادرش دلخور بود. اگر او را مجبور نکرده بود مقنعهاش را تنگ کند، دیر نمیرسید. فروزنده ایستاده بود بالای سرش تا چانهی مقنعه را کوک بزند. مقنعه گلویش را فشار میداد، اما بهتر از آن بود که بخواهد هر دفعه، سر شل بودن مقنعهاش با فروزنده دعوا کند.
داشت فکر میکرد برود سینما یا مثل دفعههای پیش، التماس رحمان را بکند؟ هر دفعه که دیر میرسید، با خودش فکر میکرد؛ این بار دیگه میرم سینما، هیچ کس هم نمیفهمه. اصلا از کجا میخوان بفهمن، اما نکنه بفهمی؟ وای اگه بفهمن ..."