درباره كتاب 'کافه چرا':
جان یک مدیر تبلیغاتی فعال و پرجنبوجوش است. او یک روز در میانهی یکی از سفرهایش در یک کافه کنار جاده برای استراحت توقف میکند. اما این یک کافه معمولی نیست. وقتی پیشخدمت منوی کافه را در اختیار او میگذارد، او علاوه بر انتخابهایی که در اغلب کافههای کنار جاده وجود دارد با سه سوال روبرو میشود: "چرا اینجا هستی؟"، "آیا از مرگ میترسی؟" و "آیا از زندگیات راضی هستی؟" نه، به نظر میرسد که این کافه، کافهای معمولی نیست. و از همینجاست که مسیر زندگی قهرمان داستان تغییر میکند.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"من در اتوبان با سرعتی به اندازهی پیادهروی میراندم، پس از آنکه یک ساعت تمام با همین سرعت جلو رفتم سرانجام ترافیک جوری سنگین شد که دیگر امکان تکان خوردن نبود. در این حین شروع کردم به وررفتن با پیچ رادیو تا شاید در یکی از کانالها بتوانم نشانی از زندگی عاقلانه پیدا کنم اما کوششم کاملا بینتیجه ماند.
پس از بیست دقیقه توقف همه از ماشینهایشان بیرون آمدند. گرچه این کار فایدهای نداشت اما چندان بد هم نبود زیرا بیرون از ماشین میشد هر کسی کلافگی از این ترافیک را با دیگری شریک شود.
رانندهی مینیبوسی که جلوی من بود یک سره میگفت اگر تا ساعت شش بعدازظهر به هتل نرسد همهی رزروهایش بیاعتبار میشوند. خانم رانندهی کاپریویی که کنار من بود با موبایلش مشغول شکایت کردن از بینظمی سیستم راه و جادهها بود. ماشین پشت سر من حامل بازیکنان نوجوان بیسبالی بود که مربیشان از شدت عصبانیت به مرز جنون رسیده بود ..."