قصه اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"کدخدا که از خانه آمد بیرون، پاپاخ، سگ اربابی از روی دیوار باغ شروع کرد به وق وق و پرید توی کوچه. سگهای دیگر که روی بامهای کوتاه بیل خوابیده بودند سرشان را بلند کردند و خرناسه کشیدند و کدخدا را دیدند که با هیکل دراز توی مهتاب راه میرود؛ سرهاشان را گذاشتند روی پاهاشان و دوباره خوابیدند.
کدخدا ایستاد و گوش داد؛ صدای زنگوله از بیرون ده شنیده میشد؛ صدای خفه و مضطربی که دور میشد و نزدیک میشد و دور ده چرخ میزد. پنجرهها همه تاریک بود؛ بیلیها خوابیده بودند؛ آنهایی هم که بیدار بودند، نشسته بودند توی تاریکی و مهتاب را تماشا میکردند.
پاپاخ آمد و ایستاد کنار کدخدا و بو کشید. کدخدا ایستاده بود و گوش میداد؛ صدای زنگوله دور شد. کدخدا آمد طرف استخر و پاپاخ هم به دنبالش. کنار استخر که رسیدند پنجرهی کوچکی باز شد، کلهی مردی آمد بیرون ..."