داستان "روزی که فضاییها آمدند" با این جملات آغاز میشود:
"یک روز یک مردی آمد دم در خانه. قیافهاش خیلی شبیه قیافهی آدمها نبود، هرچند روی دو پا راه میرفت. چیزی توی قیافهاش لنگ میزد؛ طوری بود که انگار توی فر آبش کرده باشند و بعد یکدفعه منجمد شده باشد. بعدها فهمیدم این حالت چهرهاش میان این رده از بیگانهها، یعنی سینستریها، عادی بود و پیش آنها خیلی هم زیبایی منحصربهفردی تلقی میشد. خودشان به این نوع قیافه میگفتند "چهرهی مذاب" و توی مسابقات زیباییشان اکثر مواقع خیلی اهمیت داشت. گفت: "شنیدهام نویسنده هستید."
گفتم درست شنیده. چرا باید راجع به چنین چیزی دروغ گفت؟
گفت: "نباید به این گفت خوششانسی؟ من هم داستانخر هستم."
گفتم: "شوخی بیشوخی."
"داستان دارید که بخواهید بفروشید؟"
خیلی رک و راست بود. پیش خودم گفتم من هم همینطور باشم.
گفتم: "بله. دارم."
گفت: "خوب! خیلی از این بابت خوشحالم. شهرتان برای من عجیب است. فکرش را که بکنی سیارهی عجیبی هم دارید. اما ویژگیهای شهر است که گیجم میکند ... لباسهای مختلف و این جور چیزها. به محض اینکه رسیدم اینجا، به خودم گفتم: "مسافرت خیلی خوب است، اما کجا بروم تا کسی پیدا کنم که به من داستان بفروشد؟" " ..."