داستان با این جملات آغاز میشود:
"آن لحظه وقتی داشت تند و تند حرفهای استاد را یادداشت میکرد، هیچ خبر نداشت تا یکی، دو ساعت دیگر قرار است چه اتفاقی بیفتد و آن اتفاق، چطور مسیر زندگیاش را تغییر میدهد.
روی یکی از صندلیهای ردیف آخر نشسته بود و بیوقفه مینوشت. هنوز چند هفته تا پایان ترم اول باقی مانده بود، اما تمام بچههای کلاس به جزوههای او دلخوش کرده بودند. میدانستند که اگر جا بمانند یا با گوشی موبایل تمام مدت درگیر چت و اساماس باشند کسی هست که میتوانند روی جزوههای کاملش حساب کنند.
استاد که به زور خسته نباشید بچهها درس را تمام کرد و رفت پسری که روی صندلی کناری نشسته بود از کیفش بستهای درآورد و داد دستش، آرام گفت: "همین امشب بریز رو هاردت فردا بیارش. بچهها توی نوبت وایسادن. میخوام بفرستمش خوابگاه. بره اونجا دیگه به این زودیا برنمیگرده. برا همین اول دادمش به تو." بسته را گرفت و در کولهپشتیاش گذاشت. پرسید: "چند تاس؟"
- زیاده، اونایی که جایزه گرفتن توی فولدر اسکاره، بقیهاش توی اون یکی …
- اسکار میخوام چی کار؟! بهت گفتم چی واسهم بیاری.
- هست توش بابا! حرص نزن! این قدری هست که آرزو کنی خونوادهت یه ماه برن مسافرت ... مثبت هیجده که هیچ، مثبت بیست و پنجه ..."