داستان "مولی و شازده" با این جملات آغاز میشود:
"قوزی بود - نه آن پسرخاله که موهای فرفری داشت - بل قوزی آن مردی بود که دیشب حدود ساعت سه صبح به ذهن من درآمد که میخواست یک پرچم را از یک بلندی پایین بکشاند. خیلی عجیب بود. به صورت یک فیلم کارتون در نظرم پیدا شد. یک داستان کوتاه جمعوجور بود. داستان کوتاه نوشتن از این نوع هنری است در توان کافکا و ولفگانگ بورشرت، اگر زنده مانده بود. اما او زود مردانیده شد، چون زود به درک روشنی از حقیقت تلقینشده رسید، که اگر مانده بود، یگانه قرینهی کافکا میبود با عطوفت بیشتر. اما مثل دیگر سادهانگاران باید بپذیرم خداوند بندگانی را که دوست میدارد، زودتر نزد خود میبرد. باری ... آن داستان کوتاه شروع میشد با شب و قوزی ..."