داستان با این جملات آغاز میشود:
"گلو و بینیام میسوزند و لبهایم خشک شدهاند. خس خس عجیبی از گلویم بیرون میآید.
"کجا داری فرار میکنی؟ لعنتی صبر کن!"
نعره و فریادش مانند برق تمام سلولهای بدنم را میلرزانند. هر چه سعی میکنم قدمهایم را سریعتر بردارم، سرعتم کمتر میشود. انگار درون مرداب افتادهام، هر چه دست و پا میزنم، بیشتر در آن فرو میروم. صدای قلبم را میشنوم، خیلی تند میزند. از بس دویدهام، انگشتان پایم تاول زدهاند ولی با این حال هیچ دردی احساس نمیکنم. میتوانم صدای قدمهای نرم و تکان خوردن لباسش را در جریان باد بشنوم. دیوانهوار فریاد میکشد و از من خواهش میکند.
- "صبر کن! خواهش میکنم صبر کن. فقط با یه تیر میکشمت. لعنتی صبر کن، چارهای ندارم. قول میدم درد نداشته باشی."
گاهی با تهدید، گاهی با خواهش و گاهی مخلوطی از هر دو، حرفهایی از این دست میزند. شاید درست میگوید، نباید فرار کنم. او میتواند به من کمک کند. میتواند مرا از مرگ دور کند ..."