درباره كتاب 'مردی که دوست میداشتم':
داستان، روایت ذهنیِ زنی عاصی و سرخورده است. زنی که تمام قد در برابر خود و اطرافیان نزدیک و سرانجام حاصل تفکرات یک سویهاش ایستاده ولی میخواهد از خودی که ساخته و ساختهاند، بیرون بیاید. در این راه طولانی مسیرهای زیادی را طی میکند. زمین میخورد. تحقیر میشود و دوباره میایستد. جدالی سخت با زندگی که تقدیر فعلی او را میسازد ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"قطار مثل دیو تنوره میکشد. تلوتلو میخورد. کند و تنبل پا روی ریلها میکشد. یک. دو. سه. چهار. یک. دو. سه. چهار. پنج. پنج. شش. شش. جیغ بلندی میکشد. هفت. هشت. ریتم آهسته دستهایم، روی پاها و سینهام، آرام آرام جان میگرفتند. بیتاب میشدند و شمارهها را جا میگذاشتند. تلقتلق. پیمان گفته بود: "قطار من تندتر میره." و سوت بلندی کشیده بود. دستهایم را محکمتر به پاها و سینهام کوبیده بودم: "نهخیرم. من بزرگترم. قطار منم بزرگتره و تندتر میره." زده بود زیر دستم. چرخها از روی ریلها خارج شده و شمارهها توی اتاق ولو شده بودند. قطار بیقطار. قلدری کرده بود. به قول مامان تازه افتاده بود به قوقولی قوقو کردن و خودی نشان دادن ..."