درباره كتاب 'اومون را':
اومون، راوی قصه، روایت داستان زندگیاش را از سن نوجوانی آغاز میکند. اینکه چطور رویای سفر به فضا به سرش زده و به همین خاطر پس از پایان دوره دبیرستان به یک آموزشگاه نظامی میپیوندد تا با تبدیل شدن به یک خلبان این رویای نوجوانی را جامه عمل بپوشاند. اما در آموزشگاه او متوجه میشود که آنجا قرار نیست خلبان تربیت کنند بلکه مسئولین در کار تربیت "قهرمان" برای حکومت سوسیالیستی هستند! اما اومون شانس میآورد و پس از چندی موفق به ورود به عملیاتی مخفی که از سوی کا گ ب برای سفر به ماه برنامهریزی شده، میشود ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"اومون اسمی معمولی نیست و شاید بهترین هم نباشد. انتخاب پدرم بود. تمام عمرش در نیروی پلیس خدمت کرده بود و دوست داشت من هم پلیس شوم.
معمولا بعد از این که دمی به خمره میزد به من میگفت، "ببین چی میگم اومی، اگه با همچین اسمی عضو نیروی پلیس بشی ... بعد اگه عضو حزب بشی ..."
هرچند که پدرم گاهی اسلحه میکشید و به مردم شلیک میکرد، ولی ذاتا آدم خبیثی نبود. ته وجودش شاد بود و دلرحم. خیلی دوستم داشت و آرزویش این بود که دستکم زندگی چیزهایی را که از او دریغ کرده به من ارزانی کند. آرزوی قلبیاش این بود که نزدیک مسکو یک زمین بخرد و چغندر و خیار بکارد. قصدش این نبود که بفروشدشان یا ازشان تغذیه کند (هرچند که اینها هم بود)، بیشتر دلش میخواست تا کمر برهنه شود و با بیل زمین را شخم بزند و وول خوردن کرمهای خاکی و بقیهی موجودات زیرزمینی را تماشا کند و گاریهای کود را از این سر شهرک تفریحی به آن سر ببرد و سر راهش کنار دروازهی ویلاها بایستد و با مردم خوش و بش کند ..."