درباره كتاب 'داستان بیپایان':
باستیان بالتازار بوکس با مردی ملاقات میکند که صاحب یک کتابفروشی قدیمی است. او کتابی را از این کتابفروشی میدزدد، شروع به خواندن آن میکند و بدون آنکه متوجه بشود وارد داستان کتاب میشود.
داستان کتاب از آنجایی آغاز میشود که دنیای رویاها با خطری جدی مواجه شده است. هیچ (و یا پوچی) به آرامی همه جا را فرا میگیرد. ملکهٔ بیآلایش که خود نیز به سختی بیمار است، جنگجویی به نام آتریو از نژاد سبزپوستان را برای پیدا کردن راه علاجی به دنبال جستجوی بزرگ میفرستد. آتریو بسیار شجاع است و با وجود اینکه هم سن و سال باستیان است، همانند بزرگترها فکر میکند … (خلاصه داستان ار وب سایت ویکیپدیا برداشت شده)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"این حروف روی درِ شیشهای مغازه کوچکی دیده میشد، یعنی هنگامی که از درون دکان کمنور از پشت شیشه به بیرون نگاه میکردی، این نوشته به نظر میآمد.
صبح تاریک و سرد یکی از روزهای پاییز بود. باران سیلآسا میبارید و قطرات آن از روی شیشه به پایین میلغزید و نوشته روی آن را در هم میکرد. چیزی که از ورای شیشه دیده میشد، تنها دیوار بارانخورده و پیسهدار آن سوی خیابان بود.
ناگهان درِ مغازه با چنان شدتی باز شدن که زنگوله بالای آن سراسیمه به صدا در آمد و مدتی طول کشید تا از حرکت باز ماند. مسبب این سر و صدا پسرک چاق ده یازده سالهای بود که موهای باران خوردهی قهوهای رنگ او روی صورتش ریخته بود و از پالتوی خیسش آب میچکید. بند چرمی کیف مدرسهاش را به روی یک شانه انداخته کمی رنگ پریده به نظر میرسید و نفسنفس میزد. ولی درست برخلاف شتابی که در لحظهی ورود داشت، اکنون در میان در میخکوب شده بود …"