داستان با این جملات آغاز میشود:
"باد گرمی میزند به صورتم، به شاخههای درهم و برهم درخت چنار و برگهای کوچکتر را میرقصاند. هوا یکمرتبه گرم شده. انگار نه انگار که هنوز نیمه اردیبهشت است و هوا باید بوی بهار بدهد. اگر شهسوار بودم این ساعتها میرفتم در ساحل مینشستم و دور از جنجالهای خانه فقط به صدای دریا گوش میدادم. سیدی صدای شاملو را در دستگاه میگذارم و دکمه پخش را میزنم. چه خوب رباعیات خیام را با شیوه خواندنش معنی میکند! جوری که شنونده راحت از حفظ شود؛ صدای شاملو همراه جهان خیام برود در مسیر گردش خون، پخش شود در همه سلولها. خانه نسرین برایم کوچک شده. همه وسیلههام در یک اتاق جا نمیشود. انباریاش را پر کردهام و روی تاقچهها خرت و پرتها پخش و پلایند. بیچاره صداش درنمیآید. عادت دارد به مهمانداری. همه شمالیها مهمان را عضو خانواده میدانند ..."