داستان با این جملات آغاز میشود:
"صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم عروسکم یک چشمی شده. همهجا را گشتم؛ ولی چشمش را پیدا نکردم. یک تکه آدامس به جای چشمش چسباندم و روی آن با خودکار آبی یک دایره کشید.
وسط لبهای عروسکم را سوراخ کردهام و همیشه از آنجا توی شکمش غذا میریزم. بعد هم یک پایش را درمیآورم و غذاها از آن بیرون میریزد. دیروز پول مدادم را دادم یک پاکت کوچک ارزن خریدم. ناف عروسکم را سوراخ میکنم؛ ارزنها را توی دهانش میریزم و بعد از مدتی تکانش میدهم تا ارزنها از نافش بیرون بریزد.
او میگوید: "من که جوجه نیستم."
و من میگویم: "من این را نمیدانستم."
تا وقتی ارزنها تمام نشده است، او جوجه است!
خارپشت بیچاره همیشه وقتی به عروسک غذا میدهم، با حسرت نگاه میکند. او توی شکمش خالی نیست. گودالی هم که با قیچی زیر دماغش کندهام، بیفایده است. فکر میکنم بالاخره یک روز از گرسنگی بمیرد ...