درباره كتاب 'میخواستم نویسنده شوم، آشپز شدم: یازده روایت آبگوشتی':
کتاب مجموعهای است از یازده روایت آبگوشتی! نام قصهها و محورِ اصلیِ روایت هر قصه هم مبتنی بر یک غذا است؛ از کلهپاچه بگیر تا پای چوپان! راوی زن جوانی است که میخواهد داستان بنویسد و جدای نوشتن به پختوپز هم علاقه دارد. او در حقیقت عاشق آشپزی است. زن با همسرش، پیمان، زندگی میکند و در هر قصه، بنا به ضرورت پای پدر و مادر، برادر و رفیق یا فکوفامیل و دوست و آشنا هم به داستان باز میشود ... (برگرفته از وب سایت fourstar.ir)
اولین داستان کتاب با این جملات آغاز میشود:
"خیلی طول کشید تا این گزاره بهمان ثابت شود که آبگوشت شاخ دارد. خانهمان داشت از بیخ و بن کنفیکون میشد که یکهو شاخکهای مامانم جنبید و فهمید ما از آن خانوادهها هستیم؛ از آنها که وقتی آبگوشت میخورند، پاچهی هم را میگیرند و از گل و گردن همدیگر آویزان میشوند و میپرند به هم.
چاق و چله نبودیم، حتی یک جورهایی ریقو هم به حساب میآمدیم. من و بهروز به اضافهی مامان و بابایمان سرجمع صد و پنجاه کیلو هم نمیشدیم. بهروز تا دوازده سالگی بیست کیلو بود. من ده دوازده کیلو بیشتر. مامانبزرگ رویمان اسم گذاشته بود. چپ میرفت و راست میآمد بهمان تشر میزد: "شماها آدم نیستید که، جزو خانوادهی عنکبوتیانید." ..."