درباره كتاب 'رستاخیز فرا میرسد (مجموعه پارسیان و من، کتاب سوم)':
بردیا نوجوان پانزده سالهای است که در خانوادهای ثروتمند به دنیا آمده. مادر او در یک حادثه کشته شده و پدرش در اروپا با زنی دیگر زندگی میکند. بردیا از کودکی در کاخی در تهران به همراه پرستارش زندگی کرده. اما حالا پدرش دستور داده که او باید به اروپا برود و تحصیلش را در آنجا ادامه دهد.
سرنوشت بردیا اما هنگامی هواپیمای او در رشته کوه البرز سقوط میکند، عوض میشود. بردیا را سیمرغ افسانه پیدا میکند و او را به همراه خود به دربار کوروش هخامنشی میبرد. حالا بردیا شاهزادهای هخامنشی و پسر کوروش است. او به همراه عموزادهاش، داریوش، که بعدها داریوش کبیر لقب میگیرد، برای یافتن پدر واقعیاش به سمت بابل به راه میافتد و ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"زمانی که به دنیا میآیی از تو نمیپرسند که میخواهی یا نه! زمانی که به دنیا میآیی نمیتوانی پدر و مادرت یا کشوری را که در آن خواهی بود انتخاب کنی! زمانی که میآیی نمیتوانی بدانی آنها ثروتمند هستند یا فقیر و یا آنقدر زنده خواهند ماند تا تو آنها را ببینی یا نه؟!
نام من بردیاست و پانزده سال دارم. من در یک کاخ، متولد و بزرگ شدم؛ در میان فوج خدمتکاران و پادوها و در میان معلمهای رقص و ورزش و تغذیه.
باغ بزرگی که سراسر کاخِ مرا در بر گرفته بود، تا هفت سال تمام مرا در خود پرورش داد و من بسختی به یاد میآورم که در آن سالها از آن خارج شده باشم.
پدرم پنج سال پس از تولد من، در یکی از سفرهایش عاشق زنی اروپایی شد و مادرم را رها کرد. البته آنها رسما از هم جدا نشدند چون ماجرای املاک و ثروتی که میانشان بود مانع تصمیمگیری عجولانه میشود. اما چیزی نگذشت که در پی مشاجرات طولانی و تهدیدهای فراوان دوسویه یک روز صبح، مادرم حین اسبسواری در زمینهای اطراف از اسب افتاد و کشته شد ..."