اولین داستان کتاب با این جملات آغاز میشود:
"آقا مراد جلوی در خونهی ما بساط داره. تو به جعبهی مقوائی خالی شیرینی، از او محکمهاش، سیگارهاشو گذاشته. دور جعبه هم با کش محکم کرده تا در نره. جنساش. رو یه پیت حلبی میشینه و سیگار میکشه و میفروشه. یکی دو بسته آدامس و شکلات که از گرد و خاکهایی که روشون نشسته، نمیشه فهمید کدوم شکلاته، کدوم آدامس هم کنار سیگاراش داره. یه شلوار گشاد زوار دررفته که زمانی سورمهای رنگ بوده با دقیقا بیست و هشت وصله پاشه. اینو با بچهها شمردیم شد بیست و هشت تا. اورکت قهوهای از شلوار بدترش و کلاه بافتنی کثیف و کهنهاش، تابستون و زمستون تنشه. نزدیک شصت سالش باید باشه. البته اینو هیچکس نمیتونه با اطمینان بگه چون هیچکس شناسنامهاش رو ندیده. ولی با بچهها بالا و پائین کردیم دیدیم شصت رو باید داشته باشه. نه زن داره و نه بچه. نه برادر و خواهر و فامیل. یعنی ما که ندیدیم. هیچکس هم ندیده کسی رو داشته باشه. تنها چیزی که همه میدونن اینه که صبح ساعت هشت جلوی خونهی ما رو پیت حلبیاش، کنار بساط سیگارش میشینه تا شب ساعت ده. هر روز، پنجشنبه و جمعه و تعطیلی و تاسوعا و عاشورا و سیزده بدر هم حالیش نیست. یک نون بربری صبح، یکی غروب و مابینش ده گالن چای خوراکشه. بهعلاوهی سیگارهایی که آتیش به آتیش فرت و فرت دود میکنه ..."