اولین داستان کتاب با این جملات آغاز میشود:
"زنت همیشه میگفت که سر تشییع جنازهی خودت دیر خواهی رسید. این را یادت میآید؟ به خاطر شلخته بودنت دستت میانداخت. همیشه دیر میرسیدی، همیشه چیزی را فراموش میکردی، حتا قبل از آن حادثه.
لابد همین الان داری از خودت میپرسی نکند سر تشییع جنازهی او هم دیر کردی.
تو آنجا بودی، شک به دلت راه نده! این عکس به خاطر همین است: آن یکی که به دیوار کنار در آویزان است. مرسوم نیست در شییع جنازه عکس بیاندازند، ولی کسی، به گمانم دکترهایت، میدانستند که یادت نمیماند. دادند عکس را تمیز و بزرگ چاپ کردند و چسباندندش آنجا، جفت در، تا هر دفعه که بلند میشوی دنبال او بگردی، چارهای جز دیدن عکس نداشته باشی ..."