داستان کتاب با این جملات آغاز میشود:
"به جز تخت مسئول خوابگاه، بقیهی تختها دوطبقهاند. در واقع چند تا لولهی کج و کوله را سر و ته هم جوش زدهاند؛ رنگ طوسی مردهای هم مثلا برای خوشگلی مالیدهاند روش و شده تخت؛ تختی که هر ماه باید کلی بابتش "بسلفم"، همین است.
اتاقها با آن تختهای زمخت و چیدمان دلگیر، آدم را یاد زندان زنان میاندازند. لااقل تو فیلمهایی که من دیدهام این ریختی بودند.
چند تا از تختهای بالا خالیاند انگار، شاید هم صاحبانشان رفتهاند مرخصی یا جایی، ولی من طمعی بهشان ندارم. دلیلش هم خاطرهی نحسی است از دوران کودکیام. آنوقتها که هنوز آنقدر بزرگ نشده بودم که حتی درس و مشق داشته باشم ..."