داستان با این جملات آغاز میشود:
"امروز اولین بار بود که فهمل با او تندی کرد؛ دقیقتر بگوییم: کار تقریبا به خشونت کشید. حدود ساعت یازده و نیم بود که تلفن کرد و همان لحن صدایش برای حکایت از چیزی ناخوشایند کافی بود. این ارتعاشات برای او نامانوس بود، درست به این دلیل که کلمات درست ادا میشد، لحن صدا او را به وحشت انداخت: تمام آن نزاکت و آدابدانی در این صدا تا حد فرمول تنزل یافته بود، درست مثل این که فهمل به جای آب به او H2O تعارف کرده باشد.
فهمل گفت: "لطفا از توی کشوی میزتان کارت کوچک قرمزی را که چهار سال پیش به شما داده بودم بردارید." خانم منشی با دست راست کشوی میز تحریر را باز کرد. یک شکلات تختهای، لتهی کهنه و مایع مخصوص جلادادن فلز را کنار زد و کارت قرمز رنگ را بیرون کشید ..."