درباره كتاب 'جیمز و هلوی غولپیکر':
یک روز کرگدنی از باغوحش فرار میکند و توی خیابان، پدر و مادر جیمز را درسته قورت میدهد. جیمز بیچاره هم مجبور میشود از آن به بعد با عمههای بدجنس و بددهنش زندگی کند. اما روزی پیرمرد مرموزی پاکتی پر از زبانهای تمساح به جیمز میدهد تا بخورد که یکدفعه پاکت از دست جیمز میافتد و زبانها پای درخت هلو، توی خاک فرو میروند. بعد اتفاقهای عجیبی میافتند که زندگی جیمز را از این رو به آن رو میکنند. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"جیمز هنریتروتر تا چهار سالگی زندگی خوب و خوشی داشت. او با پدر و مادرش توی خانهای زیبا، نزدیک دریا، با آرامش زندگی میکرد. همیشه دور و برش یکعالمه همبازی داشت و ساحلی شنی که رویش اینطرف و آنطرف بدود و اقیانوسی که توی آن آببازی کند. برای پسری کوچولو، این زندگی، عالی و محشر بود.
بعد روزی پدر و مادر جیمز برای خرید به شهر لندن رفتند و اتفاق وحشتناکی برایشان افتاد. (یعنی توی روز روشن و توی یک خیابان پر رفت و آمد) ناگهان یک کرگدان عصبانی که از باغوحش لندن فرار کرده بود، هر دویشان را یک لقمه چپ کرد.
خودتان خوب میتوانید تصور کنید که این اتفاق برای چنین پدر و مادر مهربانی چه حادثهی تلخی بود. اما این اتفاق در بلندمدت برای جیمز تلختر بود ..."