درباره كتاب 'پدر اسلاگ':
گفتم: "ول کن، مرد حسابی، بابای تو مرده." "میدانم، دیوی. اما او خود بابایم است. خودش گفته بود که دوباره برمیگردد و حالا برگشته."
شما به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارید؟ اسلاگ اعتقاد دارد. او فکر میکند آن مرد ژولیده پولیده که بیرون قصابی نشسته برای آخرین بار آمده که اسلاگ را ببیند، اما همکلاسی او دیوی متقاعد نشده ...
این کتاب فوقالعاده زیبا و پراحساس که نتیجهی همکاری دو هنرمند شناخته شده، دیوید آلموند و دیو مککین است، اثری وصفناشدنی است. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"بهار از راه رسیده بود. من و اسلاگ تمام روز آن دور و بر میگشتیم و دیگر داشتیم از گرسنگی میمردیم. داشتیم از میدان رد میشدیم تا به فروشگاه قصابی مایرز برسیم که اسلاگ یک مرتبه خشکش زد. گفتم: "چی شد؟"
با سر به آن طرف میدان اشاره کرد و گفت:
"آنجا را ببین!"
"کجا را؟"
آهسته گفت: "او بابام است!"
"بابای تو؟"
"آره"
چشمهایم به اسلاگ خیره شد. گفت: "آن مرده، آنجا."
"کدام مرده؟ کجا؟"
"روی آن نیمکت. همان که کلاه سرش است. همان که عصا دارد."
به خاطر آفتاب دستم را سایهبان چشمهایم کردم و سعی کردم او را ببینم. آن مرده دستهایش را گذاشته بود روی عصایش و چانهاش را به دستهایش تکیه داده بود ..."