داستان با این جملات آغاز میشود:
"تکچشم میگفت، عجایب و خبرهای بد به اندازهی کافی زیاد هستند. باید خودمان را مقصر بد تفسیر کردن آنها بدانیم. معلولیت تکچشم به هیچوجه ادراک بینظیرش را دچار نقص نمیکرد.
صاعقه از آسمان صاف به تپهی نکروپولیتن اصابت کرد. آذرخش به لوحی برنزی برخورد که از مقبرهی فوروالاکا محافظت میکرد و هنگام برخورد نیمی از طلسم حبس را تخریب کرد. به ناگاه بارش سنگ شروع شد و از مجسمهها خون جاری شد. کاهنها در چندین معبد گزارش قربانیهایی را بدون قلب یا جگر دادند. یکی از قربانیها پس از باز شدن دل و رودهاش فرار کرده و هنوز دستگیر نشده بود. در سربازخانهی خورک جایی که دستههای شهری اسکان داده شده بودند، تصویر تئوکس کاملا برگشته بود ..."