فصل اول داستان با این جملات آغاز میشود:
"دختری از دیار من، همانند همهی دختران دیگر. بیست و چهار یا بیست و پنج ساله بیشتر به نظر نمیرسید.
صورتی جوان و زیبا، قدی نسبتا بلند، با چشمانی درشت و سیاه رنگ که مژههای بلند و تابدارش زیبایی چشمانش را دو چندان کرده بود و ابروهای کمانی فرمش که صورت شرقی او را جذابتر نشان میداد، توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد.
موهای بلند و مواجش که روی پیشانی و نیمی از صورتش را پوشانده بود او را جذابتر از حد معمولش نشان میداد.
ناآرامیهای چند ماه گذشته او را رنگپریده و عصبی کرده بود. دختری سرگردان، بیپناه، رانده شده از وطن، آواره در غربت، نگران از آینده و سرخورده از گذشته، همراه با کولهباری از غصه و درد و بدتر از همه جدایی از پدر و مادر و تنها برادرش که تمام عشق او بودند و بس ..."