فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"2 آوریل 2008
- سرم به دوران افتاده است. هرگز در زندگی چنین جمعیتی ندیدهام. در حیاطی منتهی به ساختمان اصلی دادگاه، جمعیتی به هر سویی در حرکتند: مردانی که کت و شلوار و کراوات دارند با انبوهی از پروندههای رنگ و رو رفته در زیر بغلشان. برخیها هم لباسهای زانا (Zanna) یا تونیک بلند سنتی بر تن دارند که در دهکدههای شمال یمن مرسوم است. و همچنین زنانی که داد و بیداد و گریه میکنند و چیزهایی میگویند که نامفهوم و غیرقابل تشخیص است.
خیلی سعی میکنم از حرکت لبانشان بفهمم که چه میخواهند بگویند. ولی نقابی که چهرهشان را پوشانیده و با پیراهن بلند مشکیشان هماهنگی دارد، مانع از دیدن چهرهشان است، مگر فقط چشمان درشت گردشان که، گویی نارنجکی آمادهی انفجار است. آنها به نظر خیلی خشمگین میآیند. گویی که طوفانی خانههایشان را ویران کرده است. گوشهایم را برای درک حرفها و مسائل آنها تیز میکنم ..."