درباره كتاب 'بیماری':
همه ما در برههای از زندگیمان بیمار میشویم. بیشترمان هم بر اثر ابتلا به یکی از این بیماریها غزل خداحافظی را میخوانیم. زندگی همه تا حدی متاثر از بیماریهاست. بیماری و زوال مشخصههای عمومی موجودات زندهاند. پس چرا بیماری، به قول زنی مبتلا به سرطان که نامهای برایم نوشتهبود، «راز کوچک و کثیفی» است که فقط بین بیماران رد و بدل میشود؟ مگر در این راز چه چیزی نهفته است؟ بیمار بودن چه حس و حالی دارد؟ در این کتاب میکوشم پرده از «راز کوچک و کثیف» بیماری بردارم به این امید که افراد در تجربه بیماری احساس بیکسی وتنهایی کمتری داشته باشند.
مقدمه کتاب با این جملات آغاز میشود:
"اولین باری که فهمیدم نمیتوانم کاری را انجام بدهم غافلگیر شدم. احساس کردم به من توهین شده، انگار ناتوانیام مهر تاییدی بود بر محدودیت امکانات وجودیام. تازه به انگلستان برگشته بودم و به یکی از این کلاسهای فشرده تناسب اندام میرفتم. در این کلاس ورزشی طناب میزدیم، وزنه میزدیم، شنا میرفتیم و یکسری کارهای دیگر میکردیم. چند نفری میشدیم و دو تا دختر لاغرمردنی هم بینمان بودند. چند دور اول را مشکلی نداشتم اما جلوتر که رفتیم، نفس کم آوردم. مشکل نه از ضعف عضلاتم بود نه از چالاکیام، وزنهها هم مناسب بودند؛ اشکال از ریههایم بود. نفسم درنمیآمد. مربیمان نگاه ترحمآمیزی به من داشت. لابد پیش خودش میگفته این زن تنبل به درد این کارها نمیخورد. در هر دور همینطور کند و کندتر میشدم و دفعات کمتری یک حرکت را تکرار میکردم و هر چقدر هم که جان میکند نمیتوانستم طناب بزنم ..."