درباره كتاب 'اعتراف':
کتاب داستان جدال درونی نویسنده بزرگ روس را در دوران میانسالی روایت میکند. تولستوی در کتاب توضیح میدهد که چگونه در این دوره از زندگیاش به دنبال یافتن پاسخ سوالات مهمی مثل اینکه "معنای زندگی چیست؟" و "حاصل زندگی من چه خواهد بود؟" بوده است و تصور میکرده زندگی برایش بدون یافتن پاسخ این پرسشها ناممکن خواهد بود.
فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"من در دامان مسیحیت ارتدوکس تعمید و پرورش یافتم. از کودکی و در تمام دوره نوجوانی و جوانی این مذهب را به من آموختند. ولی هنگامی که در 18 سالگی در سال دوم دانشگاه را ترک گفتم، ایمانم را به هر آنچه به من آموخته بودند، از دست داده بودم.
تا جایی که به یاد میآورم من هیچگاه بهطور جدی ایمان نداشتم، بلکه فقط به آنچه به من میآموختند و به آنچه بزرگترها جلوی من از آن پیروی میکردند، اعتماد میکردم، ولی حتی این اعتماد هم بسیار سست بود.
به یاد دارم هنگامی که یازده ساله بودم، پسرکی به نام والودینکا م.، که مدتهاست از دنیا رفته است و در آن زمان شاگرد دبیرستان بود یک روز یکشنبه نزد ما آمد و خبر دست اوی یک کشف تازه در دبیرستان را به ما داد ..."