درباره كتاب 'به های های خندیدن: چند سانحهی کوتاه':
... آشکار است که داستان کوتاهِکوتاه، از تقلیل و انتخاب همهی اجزای داستان ساخته میشود و آنچه این گونهی ادبی را خواندنی میکند در واقع بازی با شیوهی روایت است. اما این تقلیل و انتخاب، اغلب داستانکها را به سمت ساختار حکایت یا معما پیش میبرد و هنگامی که قصه با ضربهی آخر ... به پایان میرسد، آنچه در خاطر میماند تردستی نویسنده در چینش اجزا و فرم روایت است و کسی چندان از این داستانهای مختصر توقع ایجاد نگاه تازه یا معنا ندارد.
... اما از سوی دیگر در ادبیات عرفانی ایران به نوع کمتر شناخته شدهی "سانحه" برمیخوریم. ... سانحه کمتر ماجرا و اجزای داستانی دارد. بیشتر تمثیل و استعاره است. فرق آن با ادبیات حکمی و تعلیمی شاید نخست کوتاه کوتاه بودن آن است و دیگر آنکه در واقع در پی تعلیم نیست. نه تجویز میکند و نه آموزش میدهد. تنها تجربهی شخصی سالک را از راه آمده بیان میکند و رد میشود. همین.
این مجموعه سیاهمشقهای من است در سرزمینی میانهی داستان کوتاهِ کوتاه و سانحهنویسی. (برگرفته از توضیح نویسنده در ابتدای کتاب)
اولین سانحه کتاب با عنوان "سرانجام" با این جملات آغاز میشود:
"لیلی توی قصه ماند.
مجنون سر به بیابان گذاشت و یک چند همنشین بهایم شد.
قبیلههای بسیار دید و سرزمینهای بسیار.
و
قصههای بسیار شنید.
سعدی را در نجد دید، سعدی نصیحتش کرد:
"به هیچ یار منه خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار!"
و دست زد پشت شانهاش.
مجنون حافظ را ندید، حافظ با جهانگردها خوش نبود.
و مجنون هرگز گذارش به شیراز نیفتاد.
لیلی توی قصه پیر شد. مجنون رسید آن طرف دنیا ..."