درباره كتاب 'داستان آنها':
آنای ششساله هرگز حرف نزده است. سه نسل است که ترسی غریب بر خانوادهاش چنگ انداخته است، ترس از آنکه واژهها خائن و دزد باشند و بتوانند زندگی و عشق عزیزان را باز ستانند.
وقتی نادژدا، مادر آنا، در نهایت نومیدی، نام او را در مدرسهی کر و لالها مینویسد، با مرلن برخورد میکند، مربیای که بسیار تلاش میکند تا کلام را به آن کودک بازگرداند.
میان ترسی که نادژدا احساس میکند و عشقی که دیری نگذشته بین او و مرلن ایجاد میشود، حبابهای صابون و سوت و نقاب تختهسنگهایی است که مانند گداری خطرناک به آنا امکان میدهد تا شاید به ساحل دیگر برسد ... (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"بله شاید همه اینها ماجرایی خانوادگی باشد مثل نقش لبها، شکل گوشها یا رنگ چشمها که از نسلی به نسلی منتقل میشود. ما همگی همان بینی کمی درشت و گوشتالو و ابروهای کلفت و مژههای بلند تیره را داریم و خالی بالای لب بالایی و خال دیگری پایین لب زیرین، مثل مهری از موم سیاه، مثل هشدار، خطر. در بعضی از ما این خالها تقریبا نامحسوس است و خیلی کمرنگ، لکههای ساده ککمک، اما به یادم میآید دیدم که ناگهان روی پوست زرد مادربزرگ مردهام پدیدار شد و بعد برجسته شد، مثل عکسی که یک عمر انتظار داروی ظهور را کشیده باشد تا در روز روشن آشکار شود.
از شجرهنامه خانوادگی چیز زیادی نمیدانم، غیر از اینکه از سرزمینی میآییم که پدربزرگ و مادربزرگم آنجا را ترک کردند تا کشته نشوند، تاریخ مدام تکرار میشود و همه جا یکسان است. پس میتوانم بگویم آری، همه اینها از پدربزرگم ناشی میشود که یک روز به سفر درازی رفت، سفر به خاکی ناشناخته اگرچه چندان دور از خانهاش نبود ..."