داستان "تصمیم مریم" با این جملات آغاز میشود:
"روی پلهی مغازهای که کرکرهاش پایین بود، نشست. کیفش را از شانه جدا کرد و کنارش گذاشت. سپس دفترچهی قرمز خوش رنگ خود را از داخل آن درآورد و بار دیگر اولین برگهی آن را کنار زد و با دیدن نمرهی بیست چشمانش از برق شادی پر شد.
"حتما مامان از دیدن این بیست خیلی خوشحال میشه. حتما این طرف و اون طرف صورتم را میبوسه."
در همین موقع، مقابلش پسرکی تقریبا هم سن و سال خود را دید که پاهایش روی تپهی خاکی که معلوم بود از قبل بچه شیطانهای مدرسه ترتیب یک گودال گل شلی را در آن داده بودند به گل نشسته بود و زار زار میگریست.
با دیدن اشکهای پسرک، آب به دیده آورد و به آرامی بلند شد. ناگهان یاد سفارشهای مادرش افتاد که گفته بود، "هیچ وقت نباید به یک غریبه نزدیک شود." در نتیجه دوباره خودش را روی پله انداخت و باز به پسرک گریان زل زد. بالاخره این صحنهی گرفتاری به کمک یک زن مسن مهربان به پایان رسید و پسرک اسیر در چنگال گل، رهایی یافت ..."