درباره كتاب 'چه کسی باور میکند رستم':
زن و شوهری مهاجر در قطار رهسپار سفری دراز هستند، زن در انزوای خودخواسته، با گذر از ایستگاه شهرها و مراحل عمر، روابط خویش را با شوهر و دختر، با خانواده و دوستانش در خاطره مرور میکند و به بازشناسی تازهای از روح عاشق و صبور خود میرسد. بازاندیشی روانشناسانهی آوارگی و نیاز به پیوندیابی با ریشهها، اسطورهی عشق و وطن محور اصلی این رمان است. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
این کتاب برنده جایزه بنیاد گلشیری برای بهترین رمان اول منتشر شده در سال 1382 بوده است.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"اصلا ممکن نیست باور کنم. مثل این است به آدم بگویند: تو که رفته بودی سفر، ممکلتت را آب برد.
قطار آهسته به راه میافتد. از جلو دکه روزنامهفروشی میگذریم، زن فروشنده بیآن که ما را ببیند نگاهمان میکند. میانسال است و هیکل درشت و چاقی دارد. جلو دکهاش انبوهی روزنامه و شکلات چیده شده است. جهان روزنامههایش را از او خرید. انبوه روزنامه، دیوارهایی که ما را از هم جدا میکند.
تو میگفتی: تنهایی انسان به میل خود او بستگی دارد.
میگفتی: تحمل تنهایی وقتی سخت است که جز این باشد …
از کنار قطاری که در سکوی روبرو ایستاده میگذریم. به پنجره قطار که پنجره نیست شیشهای یک تکه و بزرگ است که باز و بسته نمیشود، نگاه میکنم و فکر میکنم قطارهای در حال حرکت مانند زندانند و ایستگاههای وسط راه ساعتهای ملاقات. آدم اگر شجاع باشد میتواند از آنها برای فرار استفاده کند. اما باید شجاعت داشت حتی شده یک جو ..."