درباره كتاب 'خداحافظ بابابزرگ':
میشی بابابزرگش را از هرکسی در دنیا بیشتر دوست دارد (تقریبا به اندازهی پدر و مادرش!) او وقتی با خبر میشود که بابابزرگ به مریضی سختی دچار شده و مدت زیادی زنده نخواهد بود، خیلی ناراحت میشود. اما تجربهی بودن با بابابزرگ در روزهای آخر زندگیاش چیزهای زیادی را به او یاد میدهد.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"م-ی-خ-ا-ئ-ی-ل-ن-ی-د-و-ت-ز-ک-ی عجیب است وقتی اسمم را جدا جدا مینویسم، دیگر برایم آشنا نیست؛ انگار آن را هیچوقت نه دیدهام و نه شنیدهام.
میدانم باز هم دارم در بیداری خواب میبینم ولی تا وقتی جاروبرقی غژ غژ میکند ممکن نیست غافلگیرم کنند.
وای؛ نه. این یکی واقعا حالگیری است؛ کسی روی شانهام دست میگذارد. ندیده میدانم کیست. مامان مچم را گرفته؛ جاروبرقی را روشن گذاشته و پاورچین پاورچین خودش را به من رسانده. تازه در هم نزده. اگر چه صد بار ازش خواستهام که پیش از ورود در بزند. با این حال بنده اجازه ندارم همین طوری وارد اتاق خواب آنها بشوم.
"باز هم داری با چشمهای باز خواب میبینی؟"
میدانم نباید چیزی بگویم. این مسئله ریاضی هم مثل چی موی دماغم شده. واقعا حال و حوصله حل کردنش را ندارم. اگر فردا به اندازه کافی زود به مدرسه برسم از روی ورقه لشنور رونویسی میکنم - او مخ ریاضی است ..."